بهترین دوست من

به کارگاه وارد شدم . مقابل اولین صندلی نشستم . دختری کنارم ایستاد .
گفت : اینجا جای کسیه؟
گفتم :‌ نه
گفت : می تونم بشینم ؟
گفتم : آره . راحت باش .
زمان استراحت بود .‌سر و صدا زیاد بود . به عقربه های ساعتم نگاه کردم . هنوز باید منتظر می ماندم .
لرزیدم . در ، نیمه باز بود . باد سردی می وزید . کاپشنم را از روی کیفم  برداشتم . کنار صفحه نمایش کامپیوتر بود . کمی گرم شدم .
به دختر کنار دستی ام نگاه کردم . دندان هایی سفید و لب هایی رژ خورده داشت . ابروهایی پیوسته و مشکی . چند تار از موهایش پیدا بود .گمان کردم موهایش خرمایی باشد . با همکلاسی ها حرف می زد . خیلی راحت حرف می زد . انگار آنها را می شناخت .همانند دوستان چند ساله .
من : مگه دوستای چن ساله چشونه؟
من : دوستای چن ساله؟
من : آره دوستای چن ساله .
من : مگه دوستای چن ساله واقعاً دوستن ؟
من : خب آره دیگه . اسمش روشه . دوستای چن ساله .
من : یعنی می گی کسایی که چن ساله باهم دوستن . واقعاً دوستن؟ همینا وقتی بهشون نیاز داری پشتتو خالی می کنن !!.
من : همه که مث هم نیستن
من : همه نه . بیشترشون آره .
من : شاید این از اون دوستیا نباشه .
من : فک نکنم .
من : چرا؟ میشه یکم بدبین نباشی؟
من : بدبین نیستم . آخه کی با کسایی که نمیشناسه اقد زود صمیمی میشه؟
من  : اقد زود؟ خب مشکلش چیه؟ شاید همو شناختن .
من  : مگه غیر از اینه؟  شناختن که یکی دو روزه نمیشه .
من : شاید بِشه . هر چیزی می تونه بِشه .
من : منم همینو میگم . هر چیزی می تونه بِشه .
من : گوش نمی دی .
من  : پس دارم چی کار می کنم؟
من : می خوای به حرف خودت برسی .
من : تقصیر منه که تو به حرف من رسیدی ؟
من : من به حرف تو نرسیدم . فقط گفتم هر چیزی می تونه بِشه . هم حرف من . هم حرف تو .
من  : خیله خب .
من : همه که مث دوستای تو نیستن !.
من : میشه نیاری جلو چشام؟
من : این طور نیس
من : اگه نیس پس چرا واسه خودت دوست پیدا نمی کنی؟
من : دلم نمی خواد .
من : دیدی! . تو ، تو گذشته زندگی میکنی . بالاخره یکی هم پیدا میشه که از پَس توقعای تو بربیاد.
من : بسه دیگه .
صدای 《خسته نباشید》 بچه ها مرا از افکارم بیرون کشید . به همکلاسی ها نگاه کردم . چهره هایشان آشنا نبود . جز همان دختر بغل دستی ام ‌. هم رشته ای ام بود . از شانس خیلی خوب مان !،  از گروه خود مان جدا افتاده بودیم . چهره اش زیادی آشنا بود . احتمالا چند باری دیده بودمش .
استاد ، دانشجویان را گروه بندی کرد . گروه ها دو نفره بودند .  من و دختر بغل دستی ام یک گروه بودیم .
خواستم بگویم من نیستم !.
به من نگاه کرد . چیزی نمی گفت . منتظر بود من حرفی بزنم .
گفت : من مهلا هستم . هم گروهی ات .
سری تکان دادم . سعی کردم کمی لبانم را به دو طرف و بالا بکشم . افتضاح شد . هر چیزی شد جز لبخند .
گفت : ما هم رشته ای هستیم . من هم مثل شما ورودی جدید هستم .
گفتم : بله . درسته .
گفت : در کلاس های خودمان شما را دیدم اما شما حواستان نبود .
گفتم : آهان . بله متوجه نشدم.
حوالی غروب او را دیدم . با هم اتاقی ام بودم . ما مسیر را می رفتیم . آنها می آمدند . یکی همراه اش بود . احتمالا آنها هم شهری بودند . رابطه شان عمیق بود .متفاوت از چیزی که صبح دیده بودم  . خیلی راحت و خودمانی بودند .<span;> انگار خانواده بودند . احوال پرسی کردیم و رد شدیم .
هم اتاقی ام گفت : او را می شناسی؟
گفتم : هم کلاسی ام بود و از امروز هم گروهی ام است .
گفت : دوستش را می شناسم . هم کلاسی ام است ‌ خوب و با معرفت است . انگار دوستت هم مانند او است .
گفتم : شاید .
دستم را در جیب هایم فرو بردم . قدم هایم را تند تر کردم .اول صبح بود اما انگار غروب بود .وارد کلاس شدم . کیفم را بر روی میز قرار دادم . یادداشت ها و گوشی ام را بیرون آوردم .
قرار بود امروز بیاید و با هم کار کنیم . صدایم زد . سرم را بالا آوردم . به او خیره شدم . صورتش یخ زده بود . سفید سفید . نوک دماغش قرمز شده بود . دست هایش در جیب هایش بود . در خود جمع شده بود . فوری آمد و روی صندلی کناری ام نشست . درست بغل دستم .
گفت : با هم از یه سیستم استفاده کنیم؟ .
گفتم : جدا باشیم راحت تره .
گفت : آها . الان چی کار کنیم ؟
گفتم : سوال به سوال پیش بریم . تو بنویس . منم می نویسم . هرکی به جایی رسید خبر بده .
گفت : باشه
چند ساعتی را درگیر بودیم . چیزهایی را نوشتیم ‌. چیزهایی را هم نانوشته گذاشتیم .
سوار سرویس دانشگاه شدیم . بغل دستی ام ، بغل دستم نشست . گوش به آهنگی سپردم که تنها برای من بود . به بیرون خیره شدم .
با خود درگیر بود . شاید می خواست چیزی بگوید . شاید هم نه . باهم غذا گرفتیم . به خابگاه رفتیم . تازه فهمیدم . خابگاهش ساختمان کناری خابگاه من است . همه با یک سرویس می رفتیم . چرا او را ندیده بودم؟ . ساعت کلاس هایمان هم که باهم است . فراموشش کن .
پله ها را یکی یکی پایین آمدم . ۲۰ یا ۳۰ . دقیق نمی دانم . اما آن قدری بود که نفس هایم به سختی بالا می آمد . به دیوار تکیه زدم . همه منتظر بودند . تعداد زیادی از دانشجویان در کوچه ایستاده بودند . این تعداد . باز هم صندلی کم می آمد . عده ای باید نیم ساعت مسیر را سَرِ پا می ماندند . سرویس ها ایستادند . هلهله شد . انگار بمب انداخته باشند . همه هجوم بردند به طرف در ها . بین جمعیت له شدم . نگاهم را به دنبال یک صندلی خالی چرخاندم .  که آنجا بنشینم ‌‌.  او را دیدم . نشسته بود . کنار دستش خالی بود . دید نگاهش می کنم . تعارفی زد . من هم آن را در هوا گرفتم . فوری نشستم .مبادا کسی آنجا بشیند و من مجبور باشم نیم ساعتِ تمام را ایستاده سَر کنم .
می خواستم برنامه کلاسی ام را چک کنم . دستم سر جایش نشسته بود و اصلا  تکان نمی خورد . ناچاراً مجبور شدم زبانم را به کار بیاندازم . بلکه جواب سوالم را پیدا کنم . از او پرسیدم : شماره کلاس را می دانی؟ . به دانشگاه رسیدیم . متوجه شدم آن چند کلمه ،  تبدیل به چند هزار کلمه شده اند . تمام طول مسیر نیم ساعته را حرف زده بودم . انگار سدی نامرئی وجود داشت که امروز آن را شکسته بودم . با او به کلاس رفتم . با او غذا خوردم . و مجدداً با او ، آن مسیر نیم ساعته را برگشته بودم . یک تفاوت وجود داشت . این بار من برای او صندلی را نگه داشته بودم .
غروب بود . شام گرفتیم . به خابگاه رفتیم .
من : به چی فکر می کنی؟
من : به امروز
من : اقد فکر کردن می خواد؟ به جاش پاشو برو دَرسِتو بخون .
من : درسم می خونم . الان فکرم مشغوله .
من : برام بگو .
من : از چی بگم ؟
من : از هرچی که فکرتو مشغول کرده .
من : زیادن . نمیشه گفت .اگه بت بگم تو هم سرت درد می گیره و فرار می کنی . دیگه هم اینورا پیدات نمیشه .
من : تو به فکر خودت باش . من مشکلی باهاش ندارم . خوبم .
من : من حالتو نپرسیدم .
من : اگه می پرسیدی تعجب می کردم .
من : چون تو همیشه خوبی .
من : و تو همیشه بدی؟؟؟
من : همیشه نه . بیشتر وقتا آره .
من : برام بگو .
من : سخته .
من : نگی سخت ترَم میشه . چی سخته ؟
من : نمی دونم چطور بگم .
من : فقط بگو . هرطور که می تونی .
من : امروز من و بغل دستیم کلاً با هم بودیم .
من : توضیح بده .
من : سرویس ، کلاس ، غذا . همه رو باهم رفتیم . باهمَم اومدیم .
من : خب .
من : خب؟؟
من : آره . خب . مشکلش چیه ؟
من : بهش عادت ندارم . برام جدیده . منو می ترسونه .
من : اینا مشکلن؟؟
من : نیستن؟
من : نه .
من : برا تو نیست . برا من هست . نمی خوام .
من : چرا؟
من : گفتم که نه . مشکلت چیه؟
من : مشکلم تویی که نمی خوای با خودت روراست باشی .
من : من با خودم روراستم .
من : آره . تو که راست میگی ! .تو نمی خوای به عنوان یه  دوست بهش وابسته شی که مبادا آخرش دوستی تون بهم نخوره .
من  : بگم نه ، باور می کنی؟
من  : نه .
من : خیله خب . اصلا حق با توئه . من می ترسم . تو می دونی دوستی من چجوریه ‌.
من : خب باهاش صمیمی نشو . تا اخر عمرت که نمی تونی تنها باشی؟
من : نمیشه .
من : چرا؟
من : نمی تونم .
من : چرا؟
من : اون فرق می کنه . مث بقیه نیس . خودمونیه . احساس میکنم بهش نزدیکم .
من : این که خیلی خوبه . بین اون همه ادم یکی هس که باهاش راحتی .
من  : نه اصلا خوب نیست . تو نمی فهمی .
من : چیو نمی فهمم ؟ تو می ترسی .
من : نه . من فقط نمی خوام یه چیزایی رو دوباره تجربه کنم .
من : تو خودت داری به خودت آسیب می زنی .
من : اگه منو نمی فهمی سرزنشم نکن .
من : می فهمم . تو نمی خوای با کسی صمیمی بشی . چون اون خانواده ات میشه . بهش ارزش می دی . می ترسی که اون نتونه مث تو باشه . می ترسی آخرش صدمه ببینی . من می فهمم . تویی که نمی فهمی . همین الانم داری خودت به خودت آسیب می زنی . بذار اینطوری بگم . تو می ترسی آخرش آسیب ببینی ولی همین الان داری اون آسیبو می بینی . تمومش کن . فقط باهاش دوست شو.
من : نمی فهمم . برام توضیح بده .
من : ببین تو که داری آسیبو می بینی . چرا از طرف خودت باشه؟ باهاش دوست شو . دیگه آخرش اینه که از طرف اون آسیب می بینی .
من : و به نظرت  این چیز خوبیه؟؟؟!!!!
من : آره . کسی دیگه بهت آسیب بزنه بهتر از اینه که خودت به خودت آسیب بزنی . اینطوری مدیون خودت نمیشی . تازه شاید آدم خوبی بود و  اصلا آسیبی در کار نبود .
من : آره . آدم خوبیه .
من : از کجا می دونی؟ مگه می شناسیش؟ تو فقط همین امروز باهاش حرف زدی . از کجا می دونی آدم خوبیه؟؟ مگه آدم یه روزه ، یکیو میشناسه؟؟
من : آره . جواب خودمو به خودم پس نده !!.
من : آره . حرف خودته . پس بهونه نیار .
من : بهونه نمیارم . فقط اینطور حس می کنم . نمی دونم . همه چی که منطقی نیست .
من : بالاخره فهمیدی .
من : من مطمئن نیستم .
من : فقط امتحانش کن  . و اینو یادت باشه . همه مث هم نیستن .
من : ……. .
اخر ترم بود . تقریبا زمان فُرجِه ها رسیده بود .همه تقریبا یکدیگر را می شناختند . هر کسی برای خودش دوستی پیدا کرده بود و گروهی داشت . به مهلا نگاه کردم . لبخند می زد . با یکی از بچه ها حرف می زد . با همه خوب بود . دوستان و هم خابگاهی های زیادی داشت . بر خلاف من که با سه نفر از هم اتاقی هایم رابطه خوبی داشتم و تنها با یکی از آنها صمیمی بودم .
گفت : می خوای چیکار کنی؟
گفتم : چیو؟
گفت : فرجه . می مونی ؟ یا میری؟
گفتم : نمی دونم . بهش فکر نکردم .
گفت : منم نمی دونم . شاید بمونم . شایدم برم .
گفت : می خوای باهم بمونیم درس بخونیم؟
گفتم : نمی دونم .
گفت : بهش فکر کن . می تونیم درسارو باهم بخونیم . کلی عقبیم .
گفتم : باهم درس بخونیم؟؟ من نمی تونم با کسی بخونم .
گفت : منظورم اینه که باهم بمونیم و درس بخونیم . میشه جدا خوند .
گفتم : بهش فکر میکنم .
گفت : باشه . پس بهم بگو تا باهم تصمیم بگیریم .
گفتم : باشه .
من : می خوای چیکار کنی؟
من : نمی دونم .
من : باید بفهمی . اون منتظر جوابته .
من : آره . می دونم .
من : خب . نظرت چیه؟
من : می خوام برم خونه . درس هم نخوندم . خونه هم نمیشه درست حسابی درس خوند . اگه بخوام بخونم باید بمونم .
من : پس بمون .
من : سختمه با کسی بخونم .
من : مگه قراره باهاش بخونی؟ جدا می خونین دیگه . فقط یجا می مونین .
من : شک منم برا همینه . می ترسم برنامه ام بهم بخوره و کلا نتونم بخونم . تنها خوندن سریع تر و مطمئن تره .
من : آره . دوستی نداشتن و تنها بودن هم سریع تر و مطمئن تره .
من : مسخره میکنی؟
من : نه حقیقته دیگه . خودت که بهتر می دونی.
بذار یچیزی بت بگم . انتخاب کن . بمون یا برو . ایقد تردید نکن .
من : باشه ‌.
من : خب ؟
من : می مونم .
من : …… .
من : اگه موندنم باعث شه دوستیمون بهم بخوره چی؟
من : باز اومدی سر خونه اول . مگه می خوای چیکار کنی؟
من : کاری نمی خوام بکنم .ما همیشه دانشگاه و بیرون باهم بودیم . هم خابگاهی که نبودیم .
من : مگه نمی گی دوستته؟  یعنی نمیشناسیش؟
من : میشناسمش . واسه همین شک دارم . ما اخلاقامون فرق میکنه . اون همه چیو ساده می گیره ولی من نه .
من : خب تو هم سعی کن سخت نگیری .
من : می‌گی خودمو عوض کنم؟؟
من : نه . فقط سخت نگیر .
من : یعنی چی؟
من : ببین .تو همیشه نمی تونی تنها بمونی . باید با بقیه کنار بیای . یکم تو کوتاه بیا یکم اون ‌.
من : برم بهش بگم من رو این چیزا حساسم؟؟ آدم بهش بر می خوره ‌خب .
من : نمی خوره . اگه دوستت باشه باهاش کنار میاد . تو هم باید این کارو بکنی.
من : …… .
من : باز داری به چی فکر می کنی؟
من : می مونم .
آخرین امتحان تمام شد . شانه هایم احساس سبکی کردند .به درختی تکیه زدم .بچه ها همدیگر را بغل می کردند و مشغول صحبت بودند . بالاخره بیرون آمد . به طرفم آمد . لبخند بر لب داشت . چشمانش برق می زد . قدم ها را دوتا دوتا بر می داشت . همدیگر را بغل کردیم . چشمانمان می خندید .
گفتم  : امتحانت چطور بود؟
گفت : خوووب . خودت چی؟
گفتم : برا منم خوب بود .  خداروشکر .
گفت : آره . خداروشکر . نفس راحت کشیدیم .
گفتم : آخرین امتحان بود ها .
گفت : آره . آخرین روزه .
لبخند پرکشید . دوری و جدایی . ناراحت بودم همانند کسی که یار عزیزش را ترک می کند . هرچند موقت .
تمام خوشحالی مان در یک ثانیه از بین رفت .
ترم تمام شده است . وقت رفتن به خانه است .
گفتم : آره . یه ماه دیگه میبینمت .
گفت : یک ماه . خیلیه ها
گفتم : به این فکر کن که می ری خونه و خانوادتو می بینی . گوشیو که ازت نگرفتن . حرف می زنیم باهمدیگه .
گفت : آره .
سرویس آمد . سوار شدیم ‌. مسیر خابگاه را می رفت . باید وسایل مان را می بستیم . وقت رفتن بود .
به شیشه تکیه زده بودم . بیرون را تماشا می کردم . مهلا هدفون زده بود . این صحنه زیادی برایم آشنا بود .
آن موقع هم نمی خواستیم با هم حرف بزنیم . آن روز از سَر غریبه بودن . امروز از سَر آشنایی زیاد ‌حرف نزدیم .
مسیر تمامی نداشت . سردرد گرفتم . لحظه ای لبخند می زدم . لحظه ای اخم  میکردم . دیگران گمان می کردند زیادی درس خوانده ام !.
مسیر به پایان رسید . پیاده شدم . مقابل او ایستادم . صحبت کردم . از زمان شروع شدن ترم جدید و درس ها و انتخاب واحد . آن قدر حرف زدم که دیگر چیزی نماند که بگویم . حرفم تمام شد . مهلا شروع به حرف زدن کرد . او حرفش را تمام کرد من ایده جدیدی پیدا کردم که بتوانم حرف بزنم .
گفتم  : یک ساعت شده . دم در وایسادیم .
گفت : آره میدونم .
گفتم : وسایلت  رو جمع کردی ؟
گفت : نه همشونو . تو چی؟
گفتم : هنوز نه . من آخر شب میرم . هنوز زوده ‌.
گفت  : باشه ‌.
گفتم : برو . مراقب خودت هم باش .
گفت : تو هم خیلی مراقب باش .
من : حالت چطوره؟
من : به نظرت چطورم؟
من : من که میگم خوبی . خیلی هم خوبی .
من : خوبم؟؟ . اصلا خوب نیستم .
من : چرا؟
من: روز آخره . یه ماه میرم خونه.
من : آهان . یعنی نمی خوای بری خونه؟ خانواده ات چی؟
من : منظورم این نیست . معلومه که می خوام برم.
من : پس چی؟
من : فقط کمی ناراحتم .
من : از چی؟
من : خب قراره از مهلا جدا شم .
من : مهلا  ؟ دیگه برات 《اون》 نیست؟. خیلی خوبه . حالا چرا جدا شی؟ دعوا کردی مگه؟
من : آره . مهلا . نه . می خوایم بریم خونه دیگه .
من : دلت واسه کسی که چن ماهه میشناسی زیادی تنگ نمیشه؟
من : از اینکه از دوستم جدا می شم یکمی ناراحتم . همش همین .
من : دوست چن ماهه .
من : آره . دوست چن ماهه ‌. اصلا مگه فرقی می کنه؟  اون دوست منه .
من : خیلی بهش اعتماد داریا .
من : آره .
من : به دوستای چن ساله نمی تونی اعتماد کنی . به دوست چن ماهه می تونی؟
من : فرق میکنه .
من : چه فرقی؟
من : ببین . مهم نیست دوست چن ساله اس یا چن ماهه . مهم اینه که چقد میشناسمش . می تونم در موردش حرف بزنم؟ از خودش ، عقایدش ، شخصیتش . می تونم به جاش انتخابی کنم که اگه خودش باشه هم همونو انتخاب کنه؟ . همه دوستی ها مث هم نیستن . آره آدما مث هم نیستن . الان خوشحالی ؟
من : آره خوشحالم . می تونی اعتراف کنی . نترس . حرفاتو نمی زنم تو سرت .
من : آره اصلا هم این کار رو نکردی تا حالا  !!!.
من : از تصمیمی که چند ماه قبل گرفتی راضیی؟؟
من : آره راضیم .
من : مطمئنی؟ می گی اون الان دوستته . ولی حواست هست که چه چیزایی رو هم تجربه کردی؟ با چیا درگیر شدی؟ اون مث تو نیست . با تو فرق داره ‌ . خودت خوب می دونی چی میگم .
من : آره . میدونم .
من : خب
من : آره . اون ، اونه . من ، منم . ما آدمای متفاوتی هستیم .از بعضی چیا خوشمون میاد . از بعضی چیا هم نه . هر کسی اخلاقای خودشو داره .
من : خیلی خوبه ‌. اینو میدونی . اما می تونی انجامش بدی؟
من : چیو انجام بدم؟
من : دونستنش یه چیزه . عمل کردنش یه چیز دیگه ‌. می تونی تا آخرش همراهش باشی؟ میتونی مراعات کنی؟ میتونی بعضی جاها کوتاه بیای؟
من : یه جور داری میگی انگار می خوام ازدواج کنم !.
دوستمه ها . دوست .
من : مگه فرقی داره؟ وقتی بحث ارتباطه دونفره ، موضوع یکیه . چه دوست صمیمی چه ازدواج . ارتباط ، ارتباطه . می فهمی چی میگم؟؟
من : آره می فهمم .
من : آره؟
من : آره . هستم . تا آخرش .
من : کدومو؟
من : هان ؟  منظورت چیه؟
من : دوست صمیمی ؟ یا ازدواج ؟ .
من : معلومه که دوست صمیمی . حالت خوبه؟؟ من که نمی تونم باهاش ازدواج کنم که ‌!.
من : منظورم اون نیست .
من : اذیتم نکن .
من : باشه . می تونی دوست خوبی باشی؟
من : آره .
من : اما تو که از آینده خبر نداری.
من : درسته ‌.
من : خب ؟
من : خب اسمش روشه . آینده . آینده که دست من نیست . تاجایی که دست منه ، من هستم .

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

    1. سلام سارا جان .
      نکته ای که اشاره کردی ، نکته کلیدی داستان من بود . چیزی که تلاش داشتم اون رو به مخاطبم انتقال بدم . خوشحالم که دوست داشتی .
      متشکرم از وقت ای که گذاشتی و نظر ارزشمندی که دادی 🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *