نوشتن با نقاشی Vincent van Gogh

نقاشی

از زمان های دور ، نوشتن و نقاشی ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر داشته اند . بسیاری از نویسندگان بزرگ ، علاقه زیادی به نقاشی داشته اند . و به حساب سری از نقاشی در می آورده اند .

امروز قصد دارم تمرینی متفاوت و جدید انجام دهم .

 

تمرین : نوشتن از تابلو نقاشی . حداقل ۳۰ دقیقه  و حداقل ۵۰۰ کلمه بنویسید .

 

■ نوشتن با استفاده از تابلو نقاشی Vincent van Gogh

 

امروز بعد از مدتها استراحت بی حاصل به سراغ نوشتن آمده ام . قرار است دست و پنجه ای نرم کنم . عکسی از سایت تمرین انتخاب کرده ام ، صفحه ورد را باز کرده و عکس را به اینجا منتقل کردم . باید از آن بنویسم . آن هم حداقل ۵۰۰ کلمه . باید نیم ساعت تمام به عکس خیره شوم . این شرط لازمی است که اجرای آن گریز ناپذیر است . آن قدر به ذهنم فشار بیاورم و به قول آن مرد قهوه چی ، آن قدر بچلانمش که عصاره ای از آن بیرون تراود . گفتم مرد قهوه چی . بگذارید از او برایتان بگویم . مرد قهوه چی تنها شخص ثابت این مکان است . از میان خانه ها که بگذری ، درست در سمت راست خیابان قهوه خانه ای است که هر شب ، این مکان را نورانی می کند . گمان میکنم برای مسیر یابی بهتر است واضح تر و با رسم یا نشان اشکال و اشیاء صحبت کنم . برای مثال آن خانه مشکی رنگ را میبینید که الان از دید شما در سمت راست تصویر است و یک کودک تقریبا ۱۰ یا ۱۲ ساله در وسط خیابان قرار دارد . در کنار او به فاصله یک یا دو نفر ، یک زن و یک مرد است که شاید غریبه ترین شخص به آن کودک باشد . شاید هم آشنا ترین . این طور که پیداست زن و مرد صمیمی اند یا حداقل یکدیگر را می شناسند چرا که تصویر شان در کنار یکدیگر است و حتی کمی دو تصویر ادغام شده است . شاید نشان وحدانیت آن دو باشد . خب می گفتم . این مسیر که این اشخاص طی می کنند به سمت داخل عکس است . به درون تاریکی بی انتهایی که راه را بر ما تماشاگران بسته است . گویی حد و مرز را به ما نشان داده است . اما من کجا هستم؟؟ در انتهای آن مسیری که این اشخاص می روند چه بسا مسیر برای من معکوس است .
قوه خانه ای که جلوی آن با میزهای چوبی رنگ خورده ی سفید و گاهی همان رنگ اصیل قهوه ای دیده می شود . بنظر می رسد وارد خیابان نشده است . بلکه ساختمان آن ، مراعات حال اعضایش را کرده است تا در دست و پای مردم و مسیر عبور نباشند . زیبایی در رعایت حال تک تک این نشیمن های انسانها است . از مرد قهوه چی می گفتم که پای ثابت این مکان است . این همان شرط الزامی است که حال با او دست می دهم . شاید از دور بنظر برسد که الزام ، صرفا الزام است . از زمان های دور و اجداد و آباد مان ، الزام معنایی سنگین در برداشته است . با این وجود ، آن زمان الزام به معنای اجرای بی برو برگشت بود . امروزه زمانی که اسم الزام آورده می شود بلافاصله گریز در ذهن شکل می گیرد . که این هم بی ربط به شرایط و تابو های جامعه نیست . حال این ها را کنار بگذاریم . می خواهم از الزامی بگویم که اگر شیرین تر از عسل نباشد قطعا به تلخی زهرمار نخواهد بود . خب می گفتم . انگار در این نقاشی گم شده ام . دلم می خواهد سری به مرد قهوه می بزنم . برای چند شب متوالی . می خواهم این طلسم را بشکنم . شاید مرد قهوه چی تغییری احساس کند . در تعجب ام . این قهوه خانه مشتری ثابتی ندارد با این حال همیشه سر پا و نورانی است . همیشه افراد جدیدی دارد . برای مرد قهوه چی هر روز ، روز جدیدی است . دلم می خواهد در این مکان باشم . نه فقط به خاطر شکستن طلسم قهوه خانه . این مکان . بی بدیل است . سقف هایی به رنگ آسمان شبی که دلش گرفته است . سایه روشن هایی که نشان از کوهستانی بودن منطقه و هوای ناب آن دارد . بشقاب پرنده هایی در آسمان که به تخم مرغ هایی نیمرو در بشقاب صبحانه شبیه اند . مرا به یاد فیلم های علمی تخیلی و فضایی ها و سفر های ماورای تعقل می اندازند .
شاخ و برگ هایی که از سمت راست تصویر در دید است نشان از درختی بزرگ می دهد که برگ هایش به طبقه دوم ساختمان رسیده است . مگر آن که در بالکن طبقه دو کاشته شده باشد البته باز هم آن قد و قامت از درخچه ای کوچک بعید است .بگذارید از هارمونی جالب خیابان بگویم . سنگ فرش هایی رنگارنگ . مشکی ، زرد ، قهوه ای که در بعضی قسمت ها به تناسب محیط رنگ ها تغییر کرده اند . به طور شگفت انگیزی در جلوی قهوه خانه ، سنگ فرش هایی به رنگ زرد ، نارنجی روشن ، کرمی و قهوه ای روشن وجود دارد . در سایر نقاط خیابان ، رنگ سنگ فرش ها تیره است و رنگ سیاه سلطه را به دست گرفته است . شاید به این خاطر که تاریکی آن قدر قدرتمند است که حتی بر سنگ فرش ها هم اثر گذاشته و رنگ انان را تیره کرده است . گویی محیط اینجا تغییر رنگ می دهد .
تاریکی . این مکان تاریکی اش هم بی مانند است .اما چرا این تاریکی بر قهوه خانه اثر نگذاشته است؟؟ گمان می کنم به همان طلسم معروف باز می گردد .
قرار من ۵۰۰ کلمه بود اما فکر می کنم کمی فراتر رفت . البته که فضای پرت بسیار است . باید همینجا تمام کنم اما همین اخر کاری بگذارید از خانه هایشان نیز برایتان بگویم . تا حداقل وجدانم سنگین نشود . حتی با نگاه کردن به آن پنجره ها از قفس آزاد می شوم . پنجره هایی که از دو طرف باز می شوند . جان می دهد که جلوی آن پنجره ها بر روی قالی بنشینی ، به پشتی پشت سرت تکیه بدهی ، فلاکس چای را برداری و در آن استکان های کمر باریک چای بریزی . استکان را در دست بگیری و بوی آن را استشمام کنی . از همان بوهایی که طبقه پایین را برداشته است و هوش از سر آدم می پراند . چای را مزه مزه کنی و از منظره ی پیش رویت لذت ببری . به تماشای سریال سه بعدی مقابلت بنشینی . گاه با صدا و گاه بی صدا . تماشای افرادی که هر شب جدید اند . سفارش ها و مشتری ها را آنالیز کنی . و آن ها را با هم قیاس کنی . ادم هایی که در عین شباهت های مزاجی و سلیقه ای ، در ظاهر بسیار متفاوت اند . نوجوانی که قهوه ای تلخ سفارش می دهد و کهن سالی که مخلوط چای و شیر شیرین سفارش می دهد . بی خیال از دغدغه و مشکلات خودت ، به تماشای سریالی بنشینی که هر شب حاضر و آماده و به راه است . بازپخش ای برای او نیست . تجربه ای بسیار شیرین .
گاه با دل خوش به تماشای آن می نشینی و در انتها پر از اندوه و ناراحتی می شوی . گویی همچون مکنده ای اندوه شخصیت مقابل دیدت را به خود می کشی . چراکه او اسوده خاطر تر از همیشه لیوان چایش را سر می کشد . لبخندی می زند و می رود . انگار آرامش از دست داده اش را باز می یابد .
و گاهی آنقدر غمگینی که دلت می خواهد زمین لرزه ای به بزرگی آنچه در درون تو است بیاید . زمین بشکافد و تو در قعر آن فرو روی . یا آتشفشانی منفجر شود . باران آتش ببارد و گدازه های آن بر سرت فرود آید بلکه بر خشم و اندوه ات چیره شود . با این حال خودت را به قاب پنجره ای محدود می کنی . به رفت و آمد مردمان خیره می شوی . فقط خیره می شوی . شاید ابتدا تصویر پیش رویت مات باشد یا انعکاس اندوه ات باشد اما کمی که بگذرد از تکان خوردن انگشت تا تعداد لیوان هایی که سفارش می دهند را خواهی دید و به خاطرت خواهد ماند . آن زمان اندوه تو در میان تک تک سفارش هایی که آنها می دهند و حسابش از دستت در می رود گم می شود و در نهایت آرامش تمام و خلاء ذهنی وجودت را فرا می گیرد . آرامشی به ارزش یک زندگی .

 

■ نوشتن با استفاده از ویدیو نقاشی Vincent van Gogh

 

 

امروز میخواهم با استفاده از این ویدیو بنویسم.

 

این نوشته کامل خواهد شد .

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *