وای

وای بر اسب نسیم بهاری سوار شده بود . هر دم به مکانی ناآشنا سر می زد . اسب بهاری اگر آذوقه اش پر بود و حالش عالی . سریع و شتابان حرکت می کرد و به وای مجال تجزیه و تحلیل نمی داد ‌. همچون گردبادی سریع و پر شتاب می دوید و وای بیچاره ، تنها چیزی که نصیبش می شد سرگیجه ای تمام نشدنی بود . وای ، از هنگام حرکت تا به حال ، تمام مسیر را با چشمان بسته طی کرده بود . چشمان باز چیزی جز تونل های شطرنجی تودرتو نبود . همان بهتر که چشمانش را می بست . حالا می توانست از نوازش نسیم لذت ببرد . بوها را بشنود .  صدا ها را گوش دهد . ریز گرد ها را لمس کند  . و گاهی  طعم ها را بچشد . طعم هایی  که نشان از غلظت محیط می داد . و ترکیب همه این ها ، قدرتش از بینایی بیشتر بود ‌. چرا که  او از سفرش لذت می برد .  اسب بهاری اندک باری ، سرعتش را کم کرده بود . در چند مکان توقف کرده بود تا نفسی تازه کند . در این بین  وای از فرصت نهایت استفاده را می کرد . چشمانش را باز می کرد و چند چشم نیز از محیط قرض می گرفت . دیده هایش را با  آنچه احساس می کرد ترکیب می کرد . به دنبال راهی برای  بهتر دیدن با چشمانی بسته بود . حرکت اسب بهاری مجالی برای  آنالیز بیشتر به او نداد . این دهمین توقف او بود . وای  از مسیر لذت می برد . اما دل تنگ  هم نوعانش بود ‌. دلتنگ  زمان هایی که کنار یکدیگر سپری می کردند . دلتنگ  بازیگوشی ها و جست و خیز هایشان . وای  غرق در خیال خود بود ‌. با توقف اسب بهاری به خودش آمد . وای  از نگاه اسب متوجه شد مسیر پایان یافته است . او به محلی جدید آمده بود . اسب بهاری چرخی زد . گرد و خاکی به پا کرد و رفت . وای چشمانش را باز کرد ‌. چشمانی که در طول مسیر بسته بود را قرض کرد و با دقت تمام به تماشای مکان جدید پرداخت .

بر تخته سنگ هایی به ارتفاع چندین برابر طول عمرش  ایستاده بود .زیر پایش ناهموار بود . نسیم ملایمی‌ می وزید . او را تکان می داد . نسیم  شدت یافت و او را به عقب پرت کرد . وای تلو تلو خورد . کمی صبر کرد تا نسیم آرام شود . صدای شرشر آب را می شنید . چشمانش را باز کرد بالای آبشاری ایستاده بود . آبشاری بزرگ  که از یک لوله غول پیکر خارج می شد . شدتش به قدری بود که اگر وای در معرض آن قرار می گرفت به سختی می توانست از آن جان سالم به در ببرد . وای کنجکاو شد . آبشارهایی اینچنینی را دیده بود که به چاه هایی عمیق ختم می شوند که در آمدن از آن چاه ها سالهایی دراز طول می کشد . مگر نسیم بهاری سری به آنجا بزند . با این حال وای  می دید وای های کوچک آن لبه بازی می کنند و حنی تعدادی از آنها خود را به دست قطره ها می سپارند . وای  از قطره ها خوشش نمی آمد . احساس می کرد آنها ، نفسش را می برند . وای غرق  در آبشار بود . نسیم بهاری باری دیگر دست نوازش بر سر او کشید . اما این بار دست نوازشش همانند چوب گلفی بود که به شدت تومی را پرتاب می کرد .  و وای را به دست قطره ها سپرد . قطره ها ، وای  را به دامان مادر خود بردند . وای  گمان می کرد در چاهی عمیق گرفتار شده است . از آنهایی که خلاصی ندارند . چشمانش را باز کرد . با قطره ها احاطه شده بود . سعی کرد از قطره ها فاصله بگیرد و اطرافش را جست و جو کند . هیچ نبود . فقط  چاهی که پر  بود از قطره ها و آبشاری که قطره های بیشتری بر سر او می ریخت . سعی کرد قطره ها را از نگاهش حذف کند . قطره ها به او فشار می آوردند و او را به  عمق می بردند . وای  در تلاش بود رها شود . ناگهان به خاک کشیده شد . خاکی که از دانه های شن و قطره ترکیب شده بود. وای سعی کرد حواسش را جمع کند . چه چاه کم عمقی . وای به عمق خاک فرو می رفت . دست و پا می زد . ناگهان دستش به ریشه هایی بند شد . ریشه !. کدام چاهی  ریشه دارد ؟! . وای  ریشه ها را دنبال کرد ‌. سعی کرد همچون پله ای از آنها بالا برود ‌. بالا و بالاتر می رفت . چشمانش را بسته بود . تا آنجا که می توانست بالا رفت . تا به قله رسید .  به زیر پایش خیره شد . گیاهی سبز با شاخه ای سبز و انعطاف پذیر ‌. که نسیم  آن را بازی می داد . هر یک از برگ هایش به اندازه ای بود که او و همه کسانی که می شناخت را بر روی خود جای می داد .  پس این گیاه غول پیکر در این چاه زندگی می کند . این آبشار ، آب مورد نیاز و ریشه هایش ، مواد مغذی را برای او تامین می کنند .  این ابشار و این چاه گلی به خاطر این  گیاه غول پیکر به وجود آمده است . نسیم بهاری سری به وای  می زند . او را به ارتفاع می برد . وای از روی گیاه بلند می شود . اوج  می گیرد . بالا می رود . نسیم  وای را می چرخاند . وای محو آن گیاه غول پیکر می شود . ناگهان نسیم با نسیمی دیگر ترکیب شد . اوجش دو برابر شد . آنگاه توانست گیاه غول پیکر را ببیند که مانند بوته های هرزی بود زیر درختی روییده بود . گیاه اصلی ، درختی عظیم جثه بود که آن چاه و آبشار در برابر عظمتش اندک بودند . عنصر اصلی آن بود . گیاهی که در ابتدا آن را علت می دانست  صرفا حکم انگلی را داشت که از منابع درخت تغذیه می کرد و هیچ فایده ای هم برای او نداشت . درخت اصلی میوه های به رنگ خورشید دم غروب داشت . نارنج .

نسیم چرخی زد و مسیرش را عوض کرد . وای  را بر مکانی مشابه پیاده کرد و رفت .  وای  سعی کرد این بار با دقت ببیند و بر قطرات متمرکز نشود .این بار خبری از آبشار و قطره ها نبود . گودالی پهن وجود داشت . گیاهی عجیب در آن می زیست . دور و بر گیاه  مانند دست های زحمتکش ، پینه  هایی به رنگ   خاک بسته بود . شاید کمی تیره تر . گیاه عجیب ، گیاهی سرسخت بود . برگش هایش بسیار بزرگ بود و شکل خاصی داشت . تکه تکه  بود و نوک های آن ، قدرت تقسیم کردن وای  از وسط به دو نیم را داشت . خطرناک  و بی رحم بود . خاک پایش خشک شده بود . بر خلاف درخت قبلی ، این درخت ، انگلی نداشت . البته چند گیاه سبز خیلی کوچک آن اطراف رشد کرده بود . اما به گونه ای نبود که با درخت اصلی اشتباه گرفته شود . شاید  به دلیل خار هایش بود که تا ته به جان اطرافیانش فرو می کرد . چه کسی همدم جوجه تیغی می شود؟ . حتی انگلی که از درخت اصلی تغذیه می کرد هم او را در طول عمرش همراهی می کند . چراکه تا زنده است برای او مفید است . البته عمر دراز درخت ، رویش  و مرگ انگل های بسیار دیده است . خار های درخت ، بر جان  کسی فرو می رود که قصد جانش را کند . و این بد است یا خوب؟ بیهوده است یا حفاظ جان درخت است؟؟ . به راستی که درخت بی رحم است . اما برای که؟ خودخواه است؟ یا فداکار؟؟ . وای  با دقت به درخت خیره می شود . در سمت راست درختی مانند درخت اصلی را می یابد . کوچکتر است و پشت درخت پنهان شده است . همچون کودکی است که در دامان مادرش پنهان است . درخت با خارهایی که از جانش درآمده از ثمره وجودش محافظت می کند . اگر فداکاری نباشد . خودخواهی نیست .

نسیم دستی بر سر وای  کشید . گویی به او اخطار داد که وقت رفتن است . وای همراه با نسیم  اوج گرفت . از بالای درختی که گویا نخل نام داشت . گذشت . از آن بالا نگاه محبت آمیز مادر به فرزندانش را دید . فرزندانی که پشت مادر و زیر بال و پر او پنهان شده بودند . تا زمانی که بزرگ شوند و جان بگیرند و بتوانند مستقل زندگی کنند و از خود محافظت کنند .

نسیم  گویا خسته راه بود . کمی توقف کرد . وای به دور و بر خیره شد . چندان دور نشده بودند . می توانست  نخل و درخت نارنج را ببیند . میان  آن دو لوله هایی طویل کشیده شده بود . منبع آبشاری که به پای درخت می رفت  همان بود . جای آن لوله ها در زمین خیس بود . انگار نشتی داشت و زمین آب می دزدید . محل خروج آب از لوله ، خاک فرسایش رفته بود . فشار آب ، دانه های شن را با خود حمل کرده بود . هرچه آب بیشتر پیش می رفت فشار آن کم می شد و خرابی کمتری به باز می آورد . وای سیل هایی را به یاد آورد که دانه های شن را فرسنگ ها جابجا کرده بودند. و انگار قلب زمین را بیرون کشیده بودند .  اسب نسیم بهاری ، فرصت بیشتری به وای نداد . او را گرفت و به آسمان پرواز کرد .اما این بار آهسته رفت . وای بر فراز این ناحیه قرار گرفت . به دقت خیره شد . باغی به چند درخت محدود شده بود . چند نخل کوچک که هنوز بر زمین پهن بودند و ارتفاع نگرفته بودند . نشان از بچگی و خامی نخل ها می داد . درخت نارنجی که اوج گرفته بود ‌. اما پهن نشده بود ‌. ارتفاع درخت از سن و سال و تجربه او نبود . او هم سن و سال نخل بود اما ذاتش اینگونه بود . بر زمین نمی ماند و اوج می گرفت ‌ گرچه وجودش در زمین بود او در ارتفاع سیر می کرد . اما به پاس زحمات زمین ، ثمر خود را به او می داد . وای خیره شد به لوله هایی که ابتدا آن را آبشار و سپس او را لوله های غول آسا تصور میکرد . شلنگ آبی بود که برای آبیاری استفاده می شود . و متصل به حوضی بود که منبع ذخیره آب بود . چرا که منطقه گرمسیر بود و آب  نوبتی بود .

نسیم بهاری ، به وای اجازه بیشتری برای فکر کردن نداد . او را برداشت و سفری دیگر آغاز کرد . وای چیزهای جدید آموخته بود . حالا دیگر نخل و نارنج و شلنگ آب را می شناخت ‌. گالِه درختان را هم  چاه تصور نمی کرد . با لبخند چشمانش را بست و از مسیر لذت برد . منتظر مکان جدید و چیزهای جدید برای یادگیری شد .

هوا = وای یا نوده (به عربی: هواء) : به مجموعه گازهای محیط پیرامون ما گفته میشود

عکس اول :

عکس دوم :

عکس سوم :

نوشته با توجه به سه عکس نوشته شده است . که در پایین مطلب آمده است .

 

 

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *