« من از حرف زدن با دیوار آجری خیلی خوشم می آید ، در تمام دنیا تنها چیزی است که با من مخالفت نمی کند »اسکار وایلد
دوست دارم ساعتها مقابل دیوار آجری موردعلاقهام بنشینم و با آن دردودل کنم. پای ثابت حرفهای من است. به حرفهایم گوش میدهد. اظهارنظر نمیکند. مرا قضاوت نمیکند. به من راهکار نمیدهد. توصیه هم نمیدهد. با بزگواریِ تمام، پای حرفهای بیپایان من مینشیند.
ساعتها با او حرف میزنم. از ناراحتیها، دغدغهها و روزمرگیهایم شروع میکنم و سر از ناکجاآباد در میآورم. ناکجاآباد، هدفها، برنامهها و چیزهایی هستند که ذهنم هر چندوقتیکبار سری به آنها میزند.
گاهی با خود فکر میکنم اگر این دیوار زبانبسته، زبان باز کند، چنان مرا بکوبد که با کاردک نتوانند جمعام کنند؛ بسکه با این بیزبان از چرت و پرت حرف میزنم. حقیقتا فهم حرفهایم برای خودم هم دشوار است. فقط میدانم باعث میشود ذهنم آرام شود، سبک شود، نظم بگیرد و بداند از آنپس چه میخواهد بکند.
هر زمان که به سراغ دیوارم میروم، مغز من کیسهای پر از قطعات کوچک پازلی است که کاملا بهمریخته است. درآنبین بعضیها در جای بقیه نشستهاند.
ترکهای این دیوار از چیست؟ احساس میکنم، هر سری که به سراغ او میآیم، آجرهایش تیرهتر میشود و خطوط میان آنها عمیقتر میشود. دیوار است که قطعههای پازل من را در جای مناسب قرار میدهد و این کار، از او توان میگیرد.
من او را زخمی و تیره میکنم و او بار من را حمل میکند. بهتر است دیگر به سراغ او نروم. او برای من منفعت دارد اما من برای او، فقط ضرر دارم.
اگر به سراغ او نروم حرف هایم را به که بگویم؟ به حرفهایم گوش نمیدهند. حتی اگر بشنوند یا تظاهر به شنیدن بکنند، فقط گوش نمیدهند، حرف هم میزنند و من باید چندبرابر حرفهایم، گوش بدهم. صادقانه بگویم. من در آنمواقع زبان حرف زدن دادم اما گوش شنیدن نه. این زمانها ، گوش من به استراحت مطلق میرود. رخت خوابی پهن میکند. پتو را روی سرش میکشد و به خواب زمستانی فرومیرود.
من که میدانم، دوای درد من دیوار است. شاید خوب باشد، هربار دیوار تازهای بیابم و با او دردودل کنم و بفهمم که دیوارِ من، از غم من پیر شدهاست یا سیر طبیعی زندگی او است؟ شاید هم این مرام دیوارهاست. البته من سفرهی دلم را هرجایی باز نکردهام که بدانم بقیه هم اینمرام را دارند یا خیر. سفرهی دلم را تنها برای آدمهایی بازکردهام که در وقت نیاز، مرا تنها گذاشتند. گاهی کنار من مینشستند و به حرفهایم گوش میدادند. ابتدا خوشحال میشدم که گوشی برای شنیدن دارم. ضربه را آنجایی چشیدم که در آخر نهتنها سبک نمیشدم بلکه تجربیات آنها، مرا سنگینتر میکرد. درنهایت به این نتیجه میرسیدم، خدا را شاکر باشم که به مصیبتهای آنها دچار نشدهام. فکر میکنم، تنها گذاشتن بهترین کاری بود که میتوانستند انجامدهند و دریغ میکردند. کاش می فهمیدند که غم خودم، برایم بس است. اگر درخواست شنیدهشدن دارم، میخواهم مرا بشنوند. نه اینکه گوش دهند و درآخر آنقدر از غصههای خود بگویند که از کردهی خود پشیمان شوم. با بیان نابجای حرفهایشان، هم حرفهای خود را هدر میدهند هم حال من را به گونهای خراب میکنند که دیگر جرئت نمیکنم با هیچ انسانی دردودل کنم.
فکر میکنم به سراغ در، پنجره، میز و هرچیزی بروم که در دسترسم باشد. درخت لیموی باغچهمان هم گزینه مناسبی است. اگر کمی دقیقتر شوم، شاخهها، برگها و تکتک لیموهای کوچکِ درخت هم میتوانند شنوندهی خوبی برایم باشند.
آخرین دیدگاهها