قصه هایی فی البداهه | کودکانه

روزی دختر کوچولویی از پدرش خواست . برایش قصه ای تعریف کند و پدرش برایش قصه … را تعریف کرد .

۱)بچه خرس نادان

روزی دختر کوچولویی از پدرش خواست . برایش قصه ای تعریف کند و پدرش برایش قصه بچه خرس نادان را تعریف کرد .

روزی روزگاری بچه خرسی بود که به او نادان می گفتند . او در مدرسه درس نمی خواند . یا در حیاط مشغول بازیگوشی بود یا چرت می زد . همکلاسی هایش او را مسخره می کردند و به او نادان و تنبل می گفتند . او به حرف آنها می خندید و توجهی نمی کرد .

یک روز ، وقتی که از مدرسه به خانه برگشت دوست قدیمی اش را دید که با خانواده اش به خانه آنها آمده است . با یکدیگر صحبت کردند . دوستش از او پرسید :  آیا از رفتار همکلاسی هایت ناراحت نمی شوی؟ از اینکه به تو نادان می گویند؟

بچه خرس گفت : من می دانم که نادان نیستم . در واقع آنها نادان هستند که این را به من می گویند . اگر نادان بودم که درس هارا نمی گذراندم و در یک کلاس می ماندم.

دوستش گفت : چرا این کار را می کنی؟  درس هایت را درست بخوان تا از نادانی و مشکلاتش رنج نبری

بچه خرس گفت : من می خوانم . اما تا جایی که از دانایی رنج نبرم .

دوستش گفت : منظورت چیست؟

بچه خرس گفت : کلاس هایی که با هم گذراندیم را به یاد نداری؟؟؟ آنجا من درسخوان بودم و دانا . اما از دانایی ام رنج می بردم . مجبور بودم تمام وقت درس بخوانم و به دیگران هم یاد بدهم .

اینجا از نادانی ام رنج می برم که بسیار کم تر از رنج دانایی است .

من آنجا باهوش بودم و دانا .

اینجا بی هوش هستم و نادان .

نادانی راحت تر و شیرین تر از دانایی است .

دوستش گفت : چرا اینگونه فکر می کنی؟؟

بچه خرس گفت : چون از نادان توقعی نیست . نادان مجبور نیست که با نادان دیگری سر و کله بزند . اما دانا مجبور است برای اثبات دانایی خود با نادان سر و کله بزند .

نادانی دنیایی شگفت انگیزی دارد که دانایی ندارد .

دوستش گفت : اما تو که نادان نیستی !!

بچه خرس گفت : من می دانم . تو می دانی . دیگران که نمی دانند !!! .

 

۲) خرگوش بازیگوش

روزی دختر کوچولویی از پدرش خواست . برایش قصه ای تعریف کند و پدرش برایش قصه خرگوش بازیگوش را تعریف کرد .

روزی روزگاری خرگوش بازیگوشی به نام تام مشغول دویدن بود . می دوید و بازی می کرد ‌. خرگوش کوچولو دویدن را دوست داشت ‌و همیشه می خواست بدود .  او دوستی داشت که اسمش لئو بود . تام هر روز صبح که بیدار می شد به دنبال لئو می رفت تا با او بازی کند و بدود .  لئو نمی توانست با سرعت تام بدود . او دویدن را دوست نداشت . اما تام همیشه می خواست بدود و از لئو می خواست تا با او مسابقه دهد ‌. آنها مسابقه می دادند و لئو همیشه در نیمه راه خسته می شد و ادامه نمی داد . لئو می باخت .

تام خوشحال بود اما لئو راضی نبود .

تام گفت : سرعتت خیلی کم است . تو همیشه می بازی . تو هیچ وقت نمی توانی من را شکست دهی .

لئو ناراحت شد اما حرفی نزد .

یک روز طبق معمول تام به دنبال لئو رفت تا با او بازی کند و مسابقه دهد .

لئو گفت : مسابقه نمی دهم . دوست ندارم .

تام فکر کرد که لئو از باختن خسته شده است و بهانه می آورد .

تام گفت : تو از من ضعیف تر هستی و همیشه می بازی برای همین نمی خواهی با من بدوی .

لئو ناراحت شد و با تام دعوا کرد .

فردای آن روز لئو به خانه تام رفت و از او خواست تا با او مسابقه بدهد . تام با تعجب قبول کرد . آنها مسابقه دادند و لئو برنده شد .

تام گفت : پس چرا همیشه اینگونه مسابقه نمی دهی؟ چرا همیشه می باختی؟

لئو گفت : من مسابقه می دادم چون تو از من می خواستی . من با دویدن خسته می شوم و دیگر هیچ کاری نمی توانم انجام دهم برای همین دوست ندارم هر روز  مسابقه بدهم و بدوم .

تام کمی فکر کرد .

تام گفت : من از تو نمی خواهم که هر روز مسابقه بدهیم . اما می خواهم بعضی روزها مثل امروز مسابقه بدهیم .

لئو قبول کرد .

آنها چند روز یکبار مسابقه می دادند . گاهی لئو برنده می شد گاهی تام .

الآن هر دو آنها راضی و خوشحال بودند .

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *