چرا می نویسم؟

چرا می نویسم ؟ 

نوشتن
همه این ها به اعتماد به نفس بیش از حد من ، در نوشتن انشاء های کودکی ام بر می گردد . به درختی که سکه طلا می داد .
آن زمان، نویسنده شدن برای من معنا نداشت . حتی به ذهنم نمی رسید روزی بخواهم با واژه نویسندگی درگیر شوم . همه چیز از یک درخت شروع شد .
انشاء
بی گمان ، همه کسانی که مدرسه رفته اند با واژه انشاء آشنایی دارند و می دانند چگونه بنویسند .
برای من یک کتاب داستان بود . کوچک در حد ۴ یا ۵ صفحه در برگه دفتر های قدیمی بود. صفحه اول آن را داده بودم برایم نقاشی کنند . درختی بزرگ با تنه ای قوی و شاخ و برگ های بسیار . در زیر آن ، چند بیضی دایره مانند که نشان از سکه هایی داشت که طلای ناب بود . سفید و سیاه یا رنگارنگ . با همفکری بزرگتر ها نوشته بودم . به خاطر ندارم چقدر از آن را من نوشتم . شاید تنها ایده اش از من بود . شاید همان ایده هم از من نبود اما هرچه که بود برای من بود . دبیر خوانده بود و آفرین گفته بود . چیز عجیبی درون خودم احساس می کردم . شادی ، غرور یا قدرت .
پس از آن ، در آن دوران ، اگرچه با کشیدن و رنگ آمیزی درگیر بودم نوشتن برایم جالب بود . زنگ های انشاء قسمت مورد علاقه من بود .
خواندن و حفظ کردن را که همه می توانستند انجام دهند اما نوشتن کار هر کسی نبود . البته هنوز هم نوشتن کار هر کسی نیست . من هم که جای خود دارم . در این مرحله جز رها نکردن کار دیگر نمی کنم .
گمان می کنم نوشته های من چیز قابلی نبودند اما در مقایسه با نوشته های دیگران عالی بودند . این کافی بود تا زنگ های انشاء برای من بی همتا باشد . گرچه هنوز به نویسنده شدن فکر نمی کردم اما خوب نوشتن ، چیزی بود که بر آن واقف بودم .
در دبیرستان که حسابی بزرگ شده بودیم و دیگر انشاء نوشتن از سرمان گذشته بود و عده ای از ننوشتن شاد و مسرور بودند . حالا با ادبیات سروکار داشتیم . در یکی از جلسات که مطلب قشنگی خوانده شد و بحث از نوشتن بود ، بنده با افتخار اعلام کردم که سری از نوشتن در می آورم و حقیقتاً که روی خودم را سیاه نکردم و سر بلند شدم . خلاصه استاد گران قدر خوش شان آمد و فرمودند که چیزی بنویسم و در پاسخ من که گفتم چه بنویسم ؟ گفته بودند : هر چیزی . حال من مانده بودم و زبانی که بی موقع باز شد . دیگر کار از کار گذشته بود . صندلی ای روبه روی دیوار گذاشتم و نشستم . در فکر این که چه بنویسم؟ همانطور که به دنبال موضوع می گشتم به دیوار رو به رویم خیره شدم . غرق در ترک های دیوار و صافی و زیری و فرورفتگی و برآمدگی آن شدم . ناگهان یافتم .
چه بهتر از دیوار؟ خودکار و دفتری در دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم . هفته بعد آن را در کلاس خواندم . دیواری که حرف می زد و از زندگی اش برای ما می گفت . استاد تحسین کرده بود و لبخند از لبش نمی رفت . مرا هم تشویق کرد که بنویسم . و من به لبخندی اکتفا کردم . در جواب به دوستان کنجکاوی که می خواستند بدانند مطلب را از کجای اینترنت در آورده ام که آن ها ، آن را تا به حال ندیده اند هم گفته بودم خودم نوشته ام . در کمال تعجب پرسیده بودند چگونه؟ من هم گفته بودم که قلم و کاغذ به دست رو به روی دیوار نشسته ام و قلم را بر کاغذ قرار داده و کلمه ای نوشتم . اولین کلمه از من . آخرین کلمه از دیوار . البته از چهره شان پیدا بود که باور شان نشده بود اگرچه نوشته های قبل گویای ماجرا بود اما این متن متفاوت بود .
هیچ گاه با نوشتن مشکل نداشته ام و برای چند خطی نوشتن به خودم فشار نیاورده ام . با افتخار و خنده می گویم من همان کسی بودم که حجم نوشته ها را زیاد پیشنهاد می دادم اگر معلم برای نوشته ای حداقل و حداکثر تعیین می کرد ، نوشته من همیشه از حداکثر هم بیشتر بود . اگرچه دیگران به همان حداقل بسنده می کردند . البته حق داشتند . برای کسانی که از اینترنت کپی می زدند و حداقل یک نفر در خانواده و فامیل داشتند که در شرایط اضطراری به او پناه ببرند نوشتن دغدغه ای بود که انتظار پایانش را می کشیدند .
نوشتن برای من متفاوت بود . تنها قصد نوشتن می کردم . خودکار و دفتری می آوردم و با نام خدا شروع می کردم و در دریای نوشتن غرق می شدم . همانند غواصی که دل به جهان زیر آب می دهد و تا زمانی که اکسیژن اش رو به اتمام نباشد دل از آن نمی کند . با این تفاوت که برای من اکسیژن هم آنجا بود .
مشکل من بر می گردد به قصد شروع نوشتن . همیشه از آن گریزان بودم . با وجود این که به نوشتن علاقه داشتم اما دوست داشتم آن را در شرایط درست انجام دهم و برای آن وقت کافی بگذارم ‌. امان از وقت که با کمبود اش ، خودش را نشان می دهد .
تحصیل ام در دبیرستان را در رشته تجربی گذراندم . فرایند انتخاب رشته ساده تر از چیزی بود که تصور می کردم . تجربی _ ریاضی _ ادبیات . سه گزینه و تنها یک انتخاب .
ریاضی را تنها به خاطر فیزیک اش دوست داشتم اما در نهایت زور خود ریاضی بر فیزیک غلبه کرد . با ریاضی میانه خوبی نداشتم و صرفا به خاطر رفع تکلیف می خواندم .البته نمره ام چندان بد نبود .هجده ، نوزده و بیست .در جواب کسی که از من درباره ریاضی ام نظر بخواهد بی تردید می گویم افتضاح است گرچه نمره ام بیست باشد دل خوشی از آن ندارم . خلاصه بگویم با ریاضی مکافات ها داشتم و در نهایت این گزینه کنار گذاشته شد .
ادبیات را همیشه دوست داشتم . دبیرستان ، دبیری داشتیم که وقت شعر و داستان خواندن او ، من غرق می شدم . غیر قابل مقایسه ای شگفت انگیز بود . حال و هوای دیگری داشت . حتی امتحان ادبیات هم مرا از درس ، زَده نمی کرد .
با سال بالایی ها تا حدی آشنایی داشتم به خصوص آن ها که رشته ادبیات بودند .فلسفه و منطق را دوست داشتم اما تاریخ یک تنه همه چیز را کنار می زد . تاریخ را صرفا به عنوان سرگرمی و یادگیری دوست داشتم و اگر از من چیزی در باره آن می پرسیدند هیچ به خاطر نداشتم .
متاسفانه یا خوشبختانه مغز من حفظیات را جاروب می کند و به سطل زباله می اندازد . این که باید چند صد صفحه حفظ می کردم صرفا برای یک امتحان و گرفتن نمره ، هیچ گاه در مخیله ام نمی گنجید.
بیشتر دوست داشتم بخوانم ، بفهمم ، یاد بگیرم و از مغزم برای ارتباط دادن آن ها به یکدیگر استفاده کنم . البته تخیل هم در خانه خود جولان می داد .
لازم به ذکر است بگویم بنده سری در همه چیز داشتم . مدتی گمان می کردم در حفظ مطالب عالی هستم تا آن امتحان تکان دهنده .
روز امتحان بود . گمان می کنم درس های علوم اجتماعی و فنی بود با جمله بندی های طولانی و کلمات قلنبه سلمبه .از همان هایی که اگر اول جمله را به خاطر نداشته باشی ، جمله و حتی مفهوم آن را به یاد نخواهی آورد . من هم در حفظ کردن اهتمام تمام داشته بودم . اما نتیجه فراتر از تمام تصورات ام شد .
از آن امتحان به خوبی یاد می کنم گرچه به خاطر ندارم که نمره قبولی را گرفته ام یا خیر .سر جلسه امتحان با دیدن سوالات که آشنا بودند نگرانی ام را فراموش کردم اما زمان امتحان محدود تر از چیزی بود که باید می بود ‌. دبیر عزیز هم وسط سوال خواندن با صدای بلند سخنان حق می گفت . به ساعتم نگاه کردم . برگه را زیر و رو کردم ، سوالات را چک کردم و خواستم شروع به نوشتن کنم اما هرچه فکر می کردم و به قولی فشار می آوردم مغزم در خواستم را رد می کرد و پاسخی برای سوال ها نمی داد گرچه به طرز وحشتناک ای آشنا بودند . به قولی ذهنم قفل کرده بود . آن روز از قوه خلاق ام استفاده کردم و برای کلماتی که به خاطر می آوردم جملات درست و درمان نوشتم . برگه را تحویل دادم . از جلسه خارج شدم . کنار دیوار نشستم به معنای کامل وارفتم . آن روز و آن جا فهمیدم که حتی حافظه آدم هم در وقت اضطرار به او پشت می کند . به خودم قول دادم تا عمر دارم دیگر حفظ نکنم .
آن تجربه مانع از این شد که رشته ادبیات را انتخاب کنم . ادبیات رشته ای بود که از آن به حفظ ، یاد می شد . پس تنها گزینه باقی مانده را انتخاب کردم . تجربی .با زیست و فیزیک و شیمی اش رابطه خوبی داشتم . حداقل حفظی نبودند . همین بس بود.
دانشگاه
قطعا خواست خدا و دست سرنوشت بود که رشته دانشگاه را فیزیک انتخاب کردم . در تمام سال های دبیرستان و در دوران کنکور ، فیزیک حتی انتخابم نبود . تجربی و زیست کجا و فیزیک کجا . زمان انتخاب رشته به طور اتفاقی این رشته برای من پررنگ شد و در کمترین زمان به قطعیتی عجیب رسیدم .
فیزیک بزرگترین نقطه عطف در زندگی ام بوده است .آشنایی و پیگیری علاقه هایم ، دید و نگرش ام ، افراد با ارزشی که با آن ها آشنا شده ام بزرگ ترین چیز هایی است که همه اش را مدیون این انتخاب سریع بوده ام .
من خودم را پیدا کرده ام . چیزی که سال ها گم اش کرده بودم . حتی از آن بی اطلاع بودم .
نوشتن . هیچ گاه به آن به چشم شغل آینده و درس و اجبار نگاه نکردم . شاید این دلیل لذت وافری است که از آن می برم .همیشه نوشتن را بر حرف زدن ترجیح می دادم حتی امتحانات کتبی را بر‌ شفاهی اولویت می دادم .
وقتی که می نویسم . تنها من هستم . آنچه حاصل می شود درونی های من است .
امروز می نویسم و نوشتن یکی از گزینه های مد نظرم بود . یکی را که در دبیرستان و دوتای آن ها را اکنون با هم پیش می برم . خدا خودش آخر و عاقبت مرا بخیر کند .
امروز
می نویسم تا من باشم و من بمانم .
می نویسم تا با آن حس زنده بودن داشته باشم .
می نویسم تا با خودم رو راست باشم .
می نویسم تا بدانم چه می دانم و چه نمی دانم .
می نویسم تا بدانم من کی هستم و کجا هستم ؟
و همچنان من می نویسم تا روزی برسد که در جواب به سوال آیا خودت را می شناسی ؟ بتوانم بگویم بله .

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *