چند روزی بود که مادربزرگم را درست و حسابی ندیده بودم .
در طول روز درگیر مسائل روزمره و کارهایم میشدم و فراموش میکردم
دوشب پیش ، هنگام خواب ، تازه به یاد آوردم که قصد داشتم مادربزرگم را ببینم
صدای بسته شدن در را شنیدم
لامپ کم نور اتاق خاموش شد ، صدای آبی که در لیوان ریخته میشد و صدای شب بخیر را شنیدم
فکر من هنوز درگیر این بود که یادم بماند فردا حتما سری به مادربزرگم بزنم
انگار ترسی داشتم
مادربزرگم سن و سالی دارد
چهره اش همانند نقاشی زیباست . چین و چروک ها زیبایی صورتش را چند برابر کرده است
از پشت سر به مانند جوانی است که در مراحل رشد است و نیاز به تقویت دارد
گرم و سرد زندگی را چشیده است پستی ها و بلندی های آن را به تنهایی قدم برداشته است با کوله باری از وظایف
بالاخره دیشب مادربزرگم را دیدم . نشسته بود و خواهرزاده یکساله ام را در آغوش داشت
خواهر زاده کوچک و شیرینم با دوانگشت کوچکش ، پشت دست مادربزرگم را گرفته بود و می کشید ، با چشمان خود دیدم که دستانش آب رفته است ، انگار گوشتی بر بدن ندارد و تنها پوست است که بر استخوان هایش نقش بسته است ، گویی درونش پیداست
زندگی میگذرد اما چگونه؟
گذر عمر با انسان چنین میکند؟یا چیزهایی که میگذرد؟
سخت است یک عمر باز رندگی را تنها و بی هیچ یار و همراهی به دوش بکشی و در نهایت به ثمره های زندگی ات بیشتر از خودت بها دهی
شاید فکرت در جایی دیگر است !
شاید مشتاق دیدن کسی !
یاد و خاطرت همیشه با او است .
▪︎ سایه
آخرین دیدگاهها