سوء تفاهم بزرگ | هیلا & سمیر

آسمان کویر زیبا بود . همه طرف شن و ماسه دیده می شد . تپه های نرمِ شن ، راه را نشان میداد . باد هر از گاهی می وزید . راهِ رفته را خراب می کرد . اتاقک های کوچک و مجزا دیده می شد . نمای شان گِلی بود .درهای قهوه ای رنگ ، سر در های نیم دایره ای شکل و شیشه های رنگانگ : قرمز ، زرد و سبز ، حس خانه های قدیمی را ایجاد می کرد .
جاده هایی که راه اصلی را به مسافران نشان می داد .
هوا صاف بود . باد خنکی می وزید .
هیلا با خود گفت : این هوا کمی‌ مرا خنک می کند . از گرمای درونم می کاهد .
مرد و زن گروه ، گروه با فاصله نسبتا زیادی از یکدیگر نشسته اند . عده ای رسمی و با کت و شلوار بر صندلی ها در حال مذاکره اند . عده ای با بچه هایشان همراه اند و شن و ماسه بازی می کنند .
درخت های نخل سر به فلک کشیده اند . تنها نخل و درخچه هایی که به گرما و سرمای شدید کویر مقاوم اند دیده می شود . تحمل این نوسان دمای آخر شب و وسط ظهر از عهده ی همه بر نمی آید . نخل ها به بلندی تیر های چراغ برق اند که محوطه را از تاریکی خارج کرده اند . تیرهای برق روشنایی خوبی دارند . گرچه بر تاریکی کویر نمی توان غلبه کرد .
هوا تاریک و روشن است . میتوانی زن ، مرد و کودک را تشخیص دهی . اما اگر آنها را قبلا ندیده باشی نخواهی شناخت .
هیلا به اطراف نگاه می کرد . گروه گروه همه را چک می کرد .
شخصی غرق در کارش بود . دیدن او لبخندی بر لبش آورد . او هم کارش را بسیار دوست داشت . اگر حالش کمی بهتر بود به جای تماشای دیگران الان سرگرم کارهایش بود . مسیر نگاهش را عوض کرد.
دوکودک بر شن نشسته بودند . یکی دختر و دیگری پسر . هم سن و سال بودند . شباهت زیادی داشتند . شاید یکسال تفاوت داشتند . شاید هم دوقلو بودند . با شادی لبخند می زدند . با بیلچه و کامیون اسباب بازی و چند وسیله دیگر که چندان واضح نبود بازی می کردند . پدر و مادرشان بر صندلی تکیه داده بودند و به آنها خیره بودند .
در آن طرف تر
دو دختر ایستاده صحبت می کردند . یکی اصرار داشت . دیگری طفره می رفت . لبخند می زدند . سمت و سو شان خاص بود .
آن طرف تر
سه پسر بودند . یکی عینک آفتابی به چشم داشت . به حالت نیم خیز بر صندلی نشسته بود . کمی حال و احوال نداشت . دیگری حالت رسمی تری داشت . کراواتش شل شده و یقه پیراهنش کمی باز بود . بر صندلی پهن شده بود ! . دیگری حالت خودمانی تری داشت . از آنها که انگار بچه های کویر اند . بر خلاف آنهایی که حتی با احتیاط قدم بر می دارند که مبادا کفش شان شن و ماسه ای شود . پیراهنی معمولی و راحت بر تن داشت . مقابل دوستانش بر زمین نشسته بود .
هیلا در حال و هوای دیگری بود . به آن سه پسر و دودختر نگاه می کرد . دوستی شان را با عمق وجودش درک می کرد .
پسر ها لباس های متفاوت داشتند . رفتار و احتمالا طرز فکرشان هم متفاوت بود و دغدغه های متفاوت .
با این حال سخت با یکدیگر صمیمی بودند .
هیلا به دختر ها نگاه کرد . یکی از دختر ها از شن و ماسه بدش می آمد . کنار دوستش بر شن دراز کشیده بود . دست رد بر سینه دوستش نزده بود . با جان و دل کنارش بود .
پسر ها درگیر بودند . یکی از آنها حالش خوب نبود . قصد داشت برود . دوستانش اصرار می کردند . به او اطمینان دادند که مراقبش هستند . پسر نهایتاً بر صندلی لم داد چشمانش را بست . آن دو نیز سکوت کردند . هر کسی غرق در فکر خود بود . کنار یکدیگر
دو بچه کوچک بر سر اسباب بازی شان دعوا می کردند . از هر وسیله دوتا بود . دخترک به پسرک زور می گفت . گریه می کرد .هنگامی که دخترک رفته بود آب بخورد پسرک از اسباب بازی هایش استفاده کرده بود . دخترک می خواست همین کار را تکرار کند . دخترک چشمانش پر از اشک شد . می خواست زار بزند . پسرک همه اسباب بازی ها را کنار گذاشت . به دخترک گفت که می خواهد برود آب بخورد . تا زمانی که برگردد دخترک می تواند از همه اسباب بازی ها استفاده کند . دخترک اشک شوق ریخت و لبخند زد . پسرک رفت . لیوان آب را در دست گرفت . نشست و جرعه آبی نوشید . چند دقیقه صبر کرد و جرعه ای دیگر نوشید . با لبخند به خواهرک عزیزش نگاه می کرد . دخترک با شادی بازی می کرد .
پسرک هنوز لیوان آب را تمام نکرده بود که دخترک آمد . از او خواست هرچه زودتر آب بخورد . بروند و بازی کنند .
یکی از پسر ها که حال مساعدی نداشت اکنون بهتر بود . عینکش را برداشته بود . می توانست به نور ماه نگاه کند .آرامش داشت . خواست بایستد اما نتوانست . چند دختر و پسر آمدند . می خواستند کنار آنها بشینند . دو پسر بلند شدند دوست خود را شانه به شانه گرفتند . عذر خواهی کردند . به اتاق هایشان بازگشتند .
هیلا لبخندی زد . از درون حس شادی عمیقی برای آن سه پسر داشت .
هیلا با خود فکر کرد : چگونه سر بحث را باز کنم ؟
سمیر بر صندلی اش تکیه داده بود . هر از گاهی چشمانش را باز می کرد . مدتی به آسمان خیره می شد و مجدد چشمانش را می بست . هیلا با خود گفت : خیلی تند برخورد کردم . از دستم ناراحت است . شاید فکر می کند که دیگر مرا نمی شناسد . کاش بود و حضور داشت . یا حداقل از زبان خودم می شنید نه اینکه دیگران ماجرا را برایش بازگو کنند . احتمالا اصلا نداند اصل ماجرا چه بوده است . دلم برایش تنگ شده است . اینجا مرا بیش از خودم به یاد او می اندازد . اینجا ، این آرامش و امنیت برایم با ارزش است . گاه قرارداد های مهم را اینجا امضا می کردیم . من و او اینجا آرامش داشتیم . بهتر می توانستیم فکر کنیم . تجزیه تحلیل کنیم . معمولا بعد از اتمام کار ساعاتی را با یکدیگر به تماشای کویر می نشستیم . عصر ها و شب ها به تفریحات گروهی می پرداختیم . این بار جدا آمده ایم . بی خبر از یکدیگر اما در صندلی های همیشگی مان با فاصله نسبتاً زیادی نشسته ایم . همیشه حریم شخصی داشتیم . معمولا هرگاه تنها می آمدیم . موضوع شخصی بود . سرمان داغ بود . دعوا ، ناراحتی یا دلخوری داشتیم . این بار آرامش نمی دهد غم می دهد . دلم می خواد زار بزنم . مبادا او را از دست بدهم . او را سال های زیادی است که می شناسم . از دوران درس و دانشگاه و کار با او آشنا شدم . همان حوالی متوجه شدیم خانواده ها نیز آشنا هستند .
هیلا سخت به فکر فرو رفته بود . با خود گفت : او برایم بسیار با ارزش است . برای همین خودم پا پیش گذاشتم . مسئله را با خانواده ها حل کردم . نخواستم بر دوش او بیوفتد . نخواستم با خانواده ها درگیر شود . احساس می کنم تند رفتم ‌. احتمالا گمان می کند او را کنار گذاشته ام یا برایم ارزشی ندارد . جبهه گرفتم چون خانواده ها را می شناختم . ما دوست هستیم و برای همیشه دوست خواهیم بود. اجازه نمی دهم کسی خواسته ای را بر ما تحمیل کند . به خصوص که او کسی را دوست دارد . من هم که در این قید و بندها نیستم . اگر هم بخواهم ، دور دوست صمیمی ام را خط می کشم . محال است دوستی مان را به خطر بیاندازم . نمی خواهم به این خاطر ، زندگی اش آسیبی ببیند . برای او خوشحال هستم . حتی اگر مجبور شوم فاصله بگیرم . بودن او با کسی که دوستش دارد برای من کافی است .
هیلا خیره به سمیر بود .
سمیر غرق در افکار خود بود .
هیلا بلند شد به سمیر پشت کرد . راه مستقیم را طی کرد و پا به دل کویر زد .
سمیر بر صندلی نشسته بود . به اطرافش نگاه می کرد . کودکان ، دخترها و پسرها را می دید .
به هیلا نگاه کرد .هیلا نگاهش به کودکان بود و لبخند می زد . او لبخند بر لب داشت . در ظاهر شاد بود . اما در درون چه؟ سمیر با خود گفت : او غمگین است . مطمئنم . حتی نمی خواهد به من نگاهی بیاندازد . چه اشتباه بزرگی پیش آمده است .
سمیر به ستاره ها خیره شد . به فکر فرو رفت . رابطه اش با هیلا از همان ابتدا تا به این لحظه مقابل چشمانش جان گرفت . او نمی خواست هیلا را از دست بدهد .
آیا هیلا او را می بخشید؟
روزهایی را به یاد آورد که درگیر مشکلات شدید بود . مشکلات کاری و فشار خانواده او را نا امید کرده بود . از همه جا درمانده و مستاصل بود . آنجا عمق دوستی شان بود . اوج رفاقت شان بود .
هیلا با وجود کار های بسیار با او همراهی می کرد ، تجربه های زیاد داشت اما سمیر تازه کار بود .
سمیر جایگاه شغلی امروزش را مدیون هیلا بود . به یاد آورد . روزی را که زندگی شخصی اش در هوا بود . کسی را دوست داشت . جرئت اعتراف نداشت ‌. اگر دست نمی جنباند او را از دست می داد . خوب آن روز را به خاطر داشت : حال بدی داشت . نه می توانست از عشق به دختری بگوید که از او بسیار دور بود . نه می توانست از دست دادنش را تحمل کند . این هیلا بود که به او جرئت داد . انتخاب کند . پای انتخابش بایستد . هیلا برای او مادر بود . خواهر بود . حتی برادر بود .
هیلا رابطه او با خانواده اش را درست کرده بود و حالا خانواده ای که خوبی را در حقش تمام کرده بودند !!.
با هیلا حرف زده بودند . گمان می کردند پسرشان را خوب می شناسند . از جانب سمیر برای هیلا ، دَم از عشق و عاشقی زده بودند .
سمیر مستاصل بود . چه سوءتفاهم بزرگی پیش آمده بود . نمی خواست دوست عزیزش را از دست بدهد . حتی فکر کردن به اینکه هیلا گمان کند در طی این مدت به او به چشم دیگری نگاه کرده است عذابش می داد . با این حال امید داشت که هیلا باور نکند . او که در جریان زندگی عاشقانه اش بود .
سمیر به هیلا نگاه کرد . او را ندید . چگونه متوجه نبودش نشده بود .
او نمی خواست هیلا را از دست بدهد .
شجاعت و انتخاب .
این دو کلمه را از هیلا آموخته بود . فرار راه چاره نبود . سمیر بلند شد و به دنبال هیلا رفت .
تصمیم گرفت با او حرف بزند .
بی شک ، دوستی شان برای هر دو با ارزش بود .

▪︎سایه

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *