زندگی ام را زیر و رو کردم در جست و جوی خاطره ای که بتوانم جوهر داستان کوتاه در آن بیابم . برگزیده آنها را نوشتم .
دستم نمی رود که یکی را علامت بزنم .
یکی کشمکش بسیار دارد و دیگری مرا به یاد خودم می اندازد . بر روی کاغذ گزینه هایی دارم اما مگر فرقی هم می کند؟ من ، خودم را انتخاب می کنم .
نور لامپ کم و زیاد شد خاموش و بلافاصله روشن شد . لامپ از من دور نمی شود . صدایی کم شد . کولر ، محافظی دارد که بین خواب و بیداری اش فاصله می اندازد .
آسمان خشمگین است . نه بهتر است بگویم آسمان ما ، تابستان ها خشمگین است . باد قطرات باران را پیچ و تاب می دهد ، هر گوشه ای از حیاط را خیس می کند و هیچ کجا را بی نصیب نمی گذارد.
و تاریکی مطلق
اگر خاموشی بهای تَر شدن زمین است با جان و دل پذیرای آن هستم .
رو به حیاط می نشینم صدای باران پس زمینه ی حرف های استادم است که با زبانی دیگر حرف می زند .
زیباست ! زبان استاد ؟ یا زبان طبیعت ؟
به صدای طبیعت گوش می دهم .صدای استادم قطع شد .
آخرین قطعه پازل چیده شد . خط رفت !!!
گوش به زبان طبیعت می سپارم که قید و بندی ندارد !!! .
▪︎سایه
آخرین دیدگاهها